آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
dreams
رویا های من....
سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : shabnam
زنگ که میزنی هر چه میگویی میگویم جانم؟ میگویم نفهمیدم نشنیدم دوباره بگو... تا بیشتر بشنوم صدایت را... ارام شوم با حرفهایت... مثل بچه ها شده ام دلم مدام بهانه ات را میگیرد... دوستت دارم هایم را می خورم... کاش بفهمی !!
قصه از اونجا شروع شد که خیلی عصبانی بود گفت اگه دوستم داری ثابت کن گفتم چه جوری؟ تیغ رو برداشت گفت رگتو بزن گفتم مرگ و زندگی دست خداست گفت پس دوستم نداری... تیغ رو برداشتمو رگمو زدم... وقتی داشتم توی اغوشش جون میدادم اروم زیر لب گفت اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی...
چرا وقتی یه کاری رو میسپاریم به یه بنده خدا، خیالمون راحته؟؟؟ اما وقتی میسپاریم به خود خدا....هنوز مضطربیم..هنوز نگرانیم..؟ به مخلوقاتش بیشتر از خودش اعتماد داریم؟؟ واقعا چرا؟؟
ای زندگی تو چه هستی من وتو در آنجا چه وقت و چگونه با یکدیگر ملاقات کردیم اینا اسراری است که من هرگز به آن پی نخواهم برد ولی آنقدر میدانم که من و تو باید ناگزیر از یکدیگر جدا شویم. ای زندگی من و تو روزگاری دراز در میان شادیها و غمها به هم رسیده ایم آیا میدانی برای دو یارکه یکدیگر را می پرستند دوری چقدر طاقت فرساست؟! شکی نیست که آهها از سینیه دردناک برون خواهند شد و اشکها خواهند ریخت اما چه سود ای زندگی آنگاه که می خواهی از کنارم بروید. وقت آن را خود معین کنی ولی من را از آن غم آگاه مگردان شبانگاه مرا ترک.مگرآنگاه سپیده صبح دمیده و بسات روز گسترده شده دامنم از کنار کن. ای وای من ای زندگی تلخ
پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:, :: 23:23 :: نويسنده : shabnam
پیوندتان مبارک... چشمت و چشمش را میگویم... پیوندشان مبارک... چشمش و چشمش را میگویم... پیوندتان مبارک... تیغت و رگت را میگویم... پیوندتان مبارک جسمت و قبرت را میگویم
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم نیمکت پارک خالی بود.در زیر شاخه های طویل و پیچیده درخت بید کهنسال،دلسردی از زندگی،دلیل خوبی برای اخم کردن شده بود چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد.پسر کوچکی با نفس بریده،به من نزدیک شد.درست در مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:"نگاه کن چه پیدا کرده ام!" در دستش یک شاخه گلی بود و چه منظره رقت انگیزی!گلبرگهای ان گل به دلیل نباریدن باران کاغی یا کم نوری پژمرده شده بود.از او خواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازی کند.تبسمی کردم و سرم را برگرداندم اما او به جای انکه دور شود کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت سپس با شگفتی فراوان گفت:"مطمءنا بوی خوبی میدهد و زیباتر نیز هست به همین دلیل ان را چیدم.بفرمایید!این مال شماست." ان علف هرز،داشت پژمرده میشد یا شده بود!رنگی نداشت!نارنجی!زرد یا قرمز!اما میدانستم که باید ان را بگیرم و گر نه امکان نداشت او هرگز برود.از این رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پایخ دادم:"درست همان چیزی است که لازم دارم." ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد ان را در هوا نگه داشته بود. ان وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم! پسری که علف هرز در دست داشت نمیتوانست ببیند!او کور بود.لرزش صدایم را شنید. او تبسمی کرد و گفت:"قابلی ندارد." سپس دوید و نا اگاه از اثری که بر روز من گذاشته بود رفت تا بازی کند.انجانشستم و در شگفت شدم که چگونه او میتواند ببیند؟ چگونه از خود ازاری من اگاه بود؟ شاید دلش از نعمت دیدن واقعی برخوردار بود.باچشمان بچه ای نا بینا،سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود،مشکل از خودم بود. به جبران تمام ان زمانی که خودم نابینا بودم،با خود عهد کرئم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه ای که مال من است را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحه گل سرخی زیبا را احساس کردم. وقتی که دیدم ان پسرک،علف هرز دیگری در دست دارد تبسمی کردم. یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, :: 18:3 :: نويسنده : shabnam
زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود. تا که این پنجره باز است جهانی با ماست آسمان.نور.خدا.عشق و سعادت با ماست. فرصت بازی این پنجره را در یابیم. در نبندیم به نور. در نبندیم به ارامش پرمهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم. رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم. زندگی رسم پذیرایی تقدیر است. زندگی شاید ان لبخندی است که دریغش کردیم. زندگی زمزمه ی پاک حیات است میان دو سکوت. زندگی خاطره ی امدن و رفتن ماست . لحظه ی امدن و رفتن ما تنهایی ست. من دلم میخواهد قدر این خاطره را دریابیم. نظر یادت بمونه..!!
شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 15:7 :: نويسنده : shabnam
دیگر رنگ نوشته هایم عوض شده.... به رنگ تو در امده به بد رنگی تو... و تو سخت به یکرنگیه خود میبالی.!!! صفحه قبل 1 صفحه بعد |
|||
|